نگاهش خیره مانده بود به سقف .اشکهایش تمام پهنای صورت را خیس کرده بود . اولین قرص را داخل لیوان انداخت و یک دانه اشک نیز همراه آن داخل لیوان چکید .
با خود زمزمه می کرد :
فتادم از پا ز ناتوانی اسیره عشقم چنانکه دانی
رهایی از بند نمی توانم تو چاره ای تو که می توانی !
غرق شد در رویای شیرینه از دست رفته اش ، وقتی که عاشقش بود و خیال می کرد اونیز هم !
در حالی که شاد بودند و سرمست با هم از کشاکش کوه بالا می رفتن و از ته دل می خندیدند و جز او به هیچ نمی اندیشیدو فکر می کرد اونیز هم !. روزها با صدایش بیدار می شدو شبها نیز با قصه هایش و صدایش به خواب می رفت . صدایش برایش دلنشین ترین صدا ها بود و می اندیشید که اونیز هم !
قلبش می تپید وقتی می دیدش.پاهایش می لزرید وقتی لبخندش را می دید . سراسر وجودش ولوله ای بود وقتی دستانش را در دستانش می فشرد . گاهی حس می کرد که از او دور شده اما این را به کار زیاد نسبت می داد و این طور رویای خود را با نبود او شیرین نگه می داشت و با خود کنار می آمد که برای شروع زندگی باید تلاش کرد .باید کار کرد و اونیز گاهی این نجوا ها را در گوشش می کرد بیاد حرفاهایش می افتاد
« برای خوشبختی ات هر کاری میکنم . تمام خوشی ها را برایت می آورم می خواهم روز عروسی مان روز تولدت باشد .موافقی ؟ همین امسال وقتی گرمای تابستان کمتر شد! .....به یاد شعری که همیشه برایش می خواند افتاد : اگه چشمات بگن آره هیچ کدوم کاری نداره »قرص دوم را درون لیوان انداخت .
و حال به یاد مادرش افتاد ، به اینکه تنها دلخوشی مادرش بود و اونیز به مادر دلگرمی داده بود که یافته است آنچه را که سالها بدنبالش بودو قرص بعدی ... با خودش زمزمه می کرد : آرامشم را در تو جویم ای وسعت سبز ........!
غرق در دیدن چشمان سیاهش بود ، موبایلش زنگ زد . دلش نمی خواست دستانش را رها کند . به آرامی دستانش را بیرون کشید و جواب داد ، رنگش پریده بود ، می خواست به نحوی ، طرف مقابل را دست به سر کند « بعد زنگ می زنم عزیزم .فعلا بابای...!»
: کی بود؟
: هیچ کی ! خوب عزیزم دوست داری بریم تاتر!
برق خوشحالی در ته چشماش دیده می شد .: «وای راست می گی ..بریم .»
و باز شروع کرد در گوشش نجوا کردن از رویایی که قرار بود برایش در آینده بسازد.
و قرص سوم ...
کمتر می دیدش ... اما سعی می کرد که حد اقل در ساعات دیدارش قشنگ ترین لباس ها را بپوشد و قشنگ ترین آرایش ها را که او!می پسندد را داشته باشد .
پنج شنبه ها زیبا ترین روزی بود که او می توانست در زندگی اش داشته باشد . همه زندگی اش 5 شنبه تعطیل بودن .چون پنج شنبه ها روز دیدار بود .روز دیدار با عشق ..!
و قرص چهارم ...
ساعت 12 ساعت قرارش بود .لحظه ها نمی گذشت ..ساعت 12:30 ...ساعت 1 ..ساعت ....شماره اش را پی در پی می گرفت....و باز :.لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید .!
ساعت 2:15 ...توجه به اطرافش نداشت ..به حرفهایی که دیگران می گفتند ..به هزار ویک پیشنهادی که به او می دادن .!!.فقط و فقط ذهنش به او بود ... دیگر خسته بود .پیاده شروع به رفتن کرد ..به سوی خانه اش ..با خود می اندیشید خدایا فقط سالم باشد ..خوب باشد هر کجا که باشد ...
صدای جمع پسرها که از دور دختری را نشان می دادن و نجوا می کردن اورا به خود آورد .
آرایش تند دختر ، تمام اطرافیان را خیره خود کرده بود . نیم نگاهی انداخت و باز به راه خود ادامه داد .
ناگهان نگاهش دوباره خیره شد .!! خشکش زد! .تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد .دستش در دست آن دختر بود ..کسی که تمام هست و نیستش بود حال با .....؟؟؟!!!
قرص پنجم ..ششم ..هفتم ..هشتم ........!!!اشکهایش سرازیر شد و لیوان لبریز بود از اشک و درد و غم .....دیگر نمی دید . دیگر زندگی را نمی دید . دیگر هیچ نمی خواست .همه چیز مرده بود .همه چیز .
تمام لیوان را یک جرعه سرکشید . بدون اینکه نفس بکشد . دیگر هیچ نمی خواست ! هیچ !
چهره معصوم مادرش جلوی چشمش بود . خنده های بلند دخترک را با عشقش که سرمست بود و با غرور از ذهن می گذراند .خاطرات خوب با هم بودن ...خاطرات زندگی خوب ..رویای او ...او او ......
چشمانش را بست . چون دیگر نمی خواست پستی وخیانت را ببیند . چشمانش را بست ، چون تاب دیدن چشمان منتظر و نگران مادر را نداشت ...... و خوابید ...یک خوابه ابدی !!
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
هوس عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم