دیروزیکی از دوستامو دیدم ، خیلی تو فکر بود و افسرده ! ازش پرسیدم چی شده؟ چرا ناراحتی ؟ انگار که منتظره یه تلنگر بود که بزنه زیر گریه !
گفت : والا دیگه خسته شدم از دست شوهرم ! نمی دونم چکار کنم ؟ اول آرومش کردم ، بعد گفتم : خوب حالا بشین بگو ببینم چی شده؟
اشکاش امانش نمی داد ، بعد از اینکه کمی گریه کرد گفت : شوهرم خیلی بهونه گیرو پر توقعه ، از همه چی مایوس و ناامیده ! از ترک دیوار ایراد میگیره ، پشت سره همه حرف میزنه ، غیبت و بدگویی می کنه ، همه رو بد و عوضی می دونه و خودش رو قبله عالم! نمی تونم باهاش حرف بزنم درد دل کنم ، تا هر چی بگم و هر حرفی از محیط کارم یا همکارام براش تعریف کنم ، یه جوری آخرشو ربطش می ده به من و می گه حتما تو کاری کردی ، تو مشکلی داشتی که این جور شده و اون جور شده!
کلی قسط و قرض ریخته رو سرم ، اما باز شوهرم ول کن نیست و میگه باید خرج خونه رو هم نصف نصف کنیم و وقتی میبینه من زیر بار نمی رم . میگه : ما باهم نمی تونیم زندگی کنیم ، بهتره از هم جدا بشیم !
دیگه نتونست حرف بزنه ، هق هق گریه اَمونش نمی داد .
گفتم: برو مشاوره ، گفت : رفتم ، نه یکبار4 بار ، اما بی فایدس!
گفتم : چرا طلاق نمی گیری ؟
گفت: طلاق بگیرم کجا برم ؟ برم خونه پدر مادرم ، حرف برادر خواهرهام و فامیلها ول کنم نیست، اگه بخواهم تنهایی زندگی کنم ، نمی تونم ، تحمل تنهایی رو اصلاً ندارم ، دق می کنم .
دلم براش سوخت ، شوهر دوستمو تاحدودی می شناسم ! ظاهری مودب و باتربیت ! اما توی زندگیش ، یه مرد غرغروی پر توقعه طلبکار!
پ . ن : واقعاً حق باکیه ؟ نمی دونستم چی بگم ، خودمو گذاشتم جاش که بایه مرد بهونه گیره افسرده و غرغرو طلبکار چطور میشه زندگی کرد ؟ نتونستم تحمل کنم !حتی توی رویا! ازطرفی با روحیه ای که ازش میشناسم که نمی تونه طلاق بگیره می دونم که تنهایی براش خیلی سخته !
امیدوارم به حق این ایام خوب ماه مبارک رمضان ، آشیانه گرم هیچ خونه ای خراب نشه و زندگی هیچ کسی از هم پاشیده نشه ، و خدا آرامش و صبررو توی دل تمام زوج ها هر روز بیشتر و بیشتر کنه علی الخصوص این دوسته عزیزه از همه جا مونده و رونده شده من رو ......از تمام دل پاک ها ، التماس دعا دارم و از تمام دوستان متاهل و صاحب تجربه درخواست کمک و همیاری
تقویم را ورق زدم ، از آخرین بودنمان با هم 4 سال می گذشت ، مجبور بودم کاری کنم که ازمن دور بشه . به خدا به خاطر خودم نبود .....دلم راضی نبود ..نمی تونستم . اگر التماس مادر و پدرش نبود هیچ وقت این طور نمی روندمش ازخودم .....خیلی دوسم داشت...عشق به پاکی عشق اون تاحالاندیده بودم ...خالص و بی ریا...نمی دونستم چه کنم که دلسرد بشه از من تا پدر ومادرش آرامش پیداکنن!
آخه اونا عشق اون رو به من مانع ادامه تحصیل اون می دونستند و مانع موفقیت های آینده اش !
هرطوری که حرف زدم نتونستم توجیهشون کنم که "بابا اینا ربطی به هم نداره"
دوسش داشتم ، نمی خواستم غرورش رو بشکنم اما تنها راه بود ! بد شکست ، اون شکست ، منم شکستم اما بی صدا... مبادا که از شکستنم دلش سُر بخوره دوباره برگرده .
تا اینکه او رفت .....از دورادور خبرش رو می گرفتم از دوستاش ، از دوستای مشترکمون .
درسش رو خوند ، رفت دانشگاه ...و بعد کاردانی به کارشناسی ..برا خودش شد یه آقا مهندس کامپیوتره تمام عیار....چیزی که همیشه دوست داشت ودوست داشتم .
همیشه دلتنگش میشدم ...خیلی خوابشو می دیدم ...به خاطر دورغی که بهش گفته بودم که بزاره و بره نمی دونستم چه جوری دله خودمو باید آروم کنم !
اون سخت دل کند ،اما وقتی رفت....رفت! و من شدم یه شکسته بال ، با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرینش ..از ابتدای بهارِ بودنش ...تا انتهای زمستان ِ رفتنش !
پ . ن : نمیدونم الان کجاست ؟ خیلی وقته که ازش کوچکترین خبری ندارم ، امروز یادشو کردم و دلتنگیشو...یه نشونی ازش دیدم توی دفتر دلم ، دلم میخواد بود تا روی شونه هاش زار زار گریه می کردم و میگفتم که در نبودش چه گذشته بر من ! دلم آرامش می خواد ...آرامش بعد از طوفان طولانی
آن سفرکرده که صدقافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا به سلامت دارش