سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنها بیاد تو
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» آغازی دوباره....

با سلام خدمت تمامی عزیزان همراه و دوستان خوب و صمیمی . 

یه وقتا ، یه اتفاقهایی  تو زندگی آدم می افته که آدم حتی از خودش هم خسته می شه . چه برسه به ...!!.خواستم برای همیشه وب لاگ رو ببندم . اما به خاطر گل روی عزیزانی که بیش از یه   دنیا برام  ارزش داشتن ، دوباره  برگشتم .

                                              

 

اول چند تا خبر بدم :

        -  با نهایت تاسف و تالم ، با خبر شدم که یکی از دوستان خوب و عزیزه وب لاگی ( آوای دوستی )  در غم از دست دادن پدر محترمشون داغدارهستن . بدینوسیله از طرف خودم و تمام دوستانم این مصیبت عظیم رو  به پریچهر خانم گلم و آقا پیمان عزیزم و  خانواده محترمشون از صمیم قلب تسلیت می گم .  

                                                             

 

روحش شاد و یادش گرامی      خداوند به  بازماندگان صبر جلی عطا کند .

-  خبر بعدی در بار ه نمایشگاه هستش که کتاب  کشکول پارسی که  فوق العاده ارزنده است در  با تلاش مدیر خوب پارسی بلاگ  آماده شده . . جا داره که از تلاش خوب و ارزنده این مدیر ساعی در اینجا تشکر کنم . هر کدوم از عزیزانی که نمایشگاه رفتن،  سالنهای زیر رو یادشون نره : ساختمان میلاد - طبقه همکف - غرفه 51 و سالن 6 غرفه 24 . سالن آل طه .

-  مطلب زیر تقدیم به همه دوستان و عزیزان .

 

                            گفتگو با خدا

 خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم

                                          

 

خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

خدا لبخند زد ، وقت من ابدی است . چه سوالاتی در ذهن داری ،‌ که می خواهی  از من بپرسی ؟

 : چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

خدا پاسخ داد :این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را میخورند !

این که سلامت شان را صرف به دست آوردن پول می کنند و بعد پول شان را خرج حفظ سلامتی می کنند!

این که با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموش شان می شود!

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه درحال!

این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و چنان می میرند  که گویی هرگز زنده نبوده اند!

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم !

بعد پرسیدم:

به عنوان خالق انسان ها ، می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی را یاد  بگیرند ؟

خدا با لبخند پاسخ داد:

 یاد بگیرند که نمی توان دیگران رامجبور به دوست داشتن خود کرد .

 اما می توان محبوب دیگران شد. یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد ، بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد .

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ، ایجاد کنیم . و سال وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن   بخشش  یاد بگیرند .

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک  موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها راببخشند

بلکه خودشان هم باید خود راببخشند

و یاد بگیرند که من این جا هستم .

همیشه



دل نوشته هاتون()
نویسنده متن فوق: <نانسی> ( سه شنبه 84/2/20 :: ساعت 8:53 صبح )
»» **** خود کشی ! ***

      نگاهش خیره مانده بود به سقف .اشکهایش تمام پهنای صورت را خیس کرده بود .  اولین قرص را داخل لیوان انداخت و یک دانه اشک نیز همراه آن داخل لیوان چکید .

                                  

  با خود زمزمه می کرد :

فتادم از پا            ز ناتوانی                      اسیره عشقم       چنانکه دانی

رهایی از بند        نمی توانم                    تو چاره ای تو        که می توانی !

     غرق شد در رویای شیرینه از دست رفته اش ، وقتی که عاشقش بود و خیال می کرد اونیز هم !

     در حالی که شاد بودند و سرمست با هم از کشاکش کوه بالا می رفتن و از ته دل می خندیدند و جز او به هیچ نمی اندیشیدو فکر می کرد اونیز هم !. روزها با صدایش بیدار می شدو شبها نیز با قصه هایش و صدایش به خواب می رفت . صدایش برایش دلنشین ترین صدا ها بود و می اندیشید که اونیز هم !

       قلبش می تپید وقتی می دیدش.پاهایش می لزرید وقتی لبخندش را می دید . سراسر وجودش ولوله ای بود وقتی دستانش را در دستانش می فشرد . گاهی حس می کرد که از او دور شده اما این را به کار زیاد نسبت می داد و این طور رویای خود را با نبود او شیرین نگه می داشت و با خود کنار می آمد که برای شروع زندگی باید تلاش کرد .باید کار کرد و اونیز گاهی این نجوا ها را در گوشش می کرد بیاد حرفاهایش می افتاد

« برای خوشبختی ات هر کاری میکنم . تمام خوشی ها را برایت می آورم می خواهم روز عروسی مان روز تولدت باشد .موافقی ؟ همین امسال وقتی گرمای تابستان کمتر شد!  .....به یاد شعری که همیشه برایش می خواند افتاد : اگه چشمات بگن آره      هیچ کدوم کاری نداره  »قرص دوم را درون لیوان انداخت .

      و حال به یاد مادرش افتاد ، به اینکه تنها دلخوشی مادرش بود و اونیز به مادر دلگرمی داده  بود که یافته است آنچه را که سالها بدنبالش بودو قرص بعدی ... با خودش زمزمه می کرد : آرامشم را در تو جویم    ای وسعت سبز  ........!

                                      

      

 غرق در دیدن چشمان سیاهش بود ، موبایلش  زنگ زد . دلش نمی خواست دستانش را رها کند . به آرامی دستانش را بیرون کشید و جواب داد ، رنگش پریده بود ، می خواست  به نحوی ، طرف مقابل را دست به سر کند « بعد زنگ می زنم عزیزم .فعلا بابای...!»

:  کی بود؟

: هیچ کی ! خوب عزیزم دوست داری بریم تاتر!

برق خوشحالی در ته چشماش دیده می شد .: «وای راست می گی  ..بریم .»

و باز شروع کرد در گوشش نجوا کردن از رویایی که قرار بود برایش در آینده بسازد.

و قرص سوم ...

         کمتر می دیدش ... اما سعی می کرد که حد اقل در ساعات دیدارش قشنگ ترین لباس ها را بپوشد و قشنگ ترین آرایش ها را که او!می پسندد را داشته باشد .

                                     

      

پنج شنبه ها زیبا ترین روزی بود که او می توانست در زندگی اش داشته باشد . همه زندگی اش 5 شنبه تعطیل بودن .چون پنج شنبه ها روز دیدار بود .روز دیدار با عشق ..!

و قرص چهارم ...

       ساعت 12 ساعت قرارش بود .لحظه ها نمی گذشت ..ساعت 12:30 ...ساعت 1 ..ساعت ....شماره اش را پی در پی می گرفت....و باز :.لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید .!

ساعت 2:15 ...توجه به اطرافش نداشت ..به حرفهایی که دیگران می گفتند ..به هزار ویک پیشنهادی که به او می دادن .!!.فقط و فقط ذهنش به او بود ...  دیگر خسته بود .پیاده شروع به رفتن کرد ..به سوی خانه اش ..با خود می اندیشید خدایا فقط سالم باشد ..خوب باشد هر کجا که باشد ...

صدای جمع پسرها که از دور دختری را نشان می دادن و نجوا می کردن اورا به خود آورد .

       آرایش تند دختر ، تمام اطرافیان را خیره خود کرده بود . نیم نگاهی انداخت و باز به راه خود ادامه داد .

ناگهان نگاهش دوباره خیره شد .!! خشکش زد! .تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد .دستش در دست آن دختر بود ..کسی که تمام هست و نیستش  بود حال با .....؟؟؟!!!

قرص پنجم ..ششم ..هفتم ..هشتم ........!!!اشکهایش سرازیر شد و لیوان لبریز بود از اشک و درد و غم .....دیگر نمی دید . دیگر زندگی را نمی دید . دیگر هیچ نمی خواست .همه چیز مرده بود .همه چیز .

تمام لیوان را یک جرعه سرکشید . بدون اینکه نفس بکشد . دیگر هیچ نمی خواست ! هیچ !

        چهره معصوم مادرش جلوی چشمش بود . خنده های بلند دخترک را با عشقش که سرمست بود و با غرور از ذهن می گذراند .خاطرات خوب با هم بودن ...خاطرات زندگی خوب ..رویای  او ...او او ......

چشمانش را بست . چون دیگر نمی خواست پستی  وخیانت  را ببیند . چشمانش را بست ، چون تاب دیدن چشمان منتظر و نگران مادر را نداشت ...... و خوابید ...یک خوابه ابدی !!

 

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

هوس عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم



دل نوشته هاتون()
نویسنده متن فوق: <نانسی> ( دوشنبه 84/2/5 :: ساعت 7:47 صبح )
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بعد از مدتها!...
تمام تو سهم منه ...به کم قانعم نکن
روز تولده من !
پدره شیرین تراز جانم روزت مبارک
مادرم .جونم .عمرم.... روزت مبارک
سال نو مبارک
روزولنتاینه من!
معبودم ....
حافظه تاریخی !
فرهنگ سازی المپیادی در حد تیم ملی !!!!!
به کجا چنین شتابان!!؟؟
خدایا..........
سال نو
اگه خدا 24 ساعت گناه کردن رو آزاد می کرد. چه گناهی می کردید؟
چرا می گوییم طرف 7 خط است!!
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 92
>> بازدید دیروز: 18
>> مجموع بازدیدها: 251886
» درباره من

تنها بیاد تو

» آرشیو مطالب
اردیبهشت 1388
اسفند 1387
بهمن 1387
آذر 1387
مهر 1387
مرداد 1387
خرداد 1387
خرداد 1388
شهریور1388
تیر1388
مرداد1388
فروردین87
بهمن 86
مرداد84
تیر84
خرداد84
اردیبهشت84
فروردین84
اسفند83
بهمن83
دی83
آذر83
زمستان 1388
پاییز 1388
بهار 1389
تابستان 89
پاییز 89

» لینک دوستام
شادمهر
نسیم صبا
ساروی ریکا
عمو جونی
بابا عظیمی
اشک یخی(کیوان)
دایی جان
آقا روح الله
ویولت
نشانی
من و آ ینده من
رضاموتوری

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
دانلود آهنگ جدید
یــــاهـو
» موسیقی وبلاگ