زمستان است
رفيق خوب ديروزم تو بودي
سلام صبح هر روزم تو بودي
شبي در سينه من رخنه کردي
تمام بيت و اشعارم ربودي
شبي در عالم مستي و هستي
کتاب شاه دلها را گشودم
به يادت صد هزاران فال ديدم
ولي حتي تو در بيتي نبودي
به يادت جرعه اي از مي چشيدم
که ناگه چهره ات در جام افتاد
چو آن جرعه به عشقت در کشيدم
نگاهي کردم و در آن نبودي
دمي من با خيالت چشم بستم
به خوابم آمدي يکدم به صد ناز
ولي تا چشمهايم را گشودم
بجز در قلب من جائي نبودي
تو را يکشب درون کوچه ديدم
تماما غرق چشمان تو گشتم
ولي تو تا مرا ديدي و رفتي
تو حتي يک نگاه از من ربودي
به والله از تو عاشق تر نديدم
ولي انگار حتي تو نبودي