همچنان ميروم و نگاههاي از ياد نبرده او را در پياده روهاي خاكستري قلبم نظاره مي كنم
افسوسهاي دريغا گوي خويش را بر مژگان يادش گره مي زنم و با سفر نسيم گرم ، آههاي خود را بر دنباله باد جنوبگان كه به سوي يك شهر تب زده مي رود گره مي زنم تا باشد كه او نفس مرا از ميانه باد برگيرد و به ياد عشقي افتد كه زماني بودو ديگر نيست .عشقي كه تا امروز نيز لمسش نكرده ام و ديوانه وار به جستجوي پادزهري هستم كه عشق از دست رفته را برايم بازگرداند ..
دريغا كه ديگر همه چيز از دست رفته است و هواي شرجي برايم سردتر از كوچ پرندگان شمال به سوي جنگلهاي تنك استوايي است ....
تقديم به عزيزتر از جانم نانسي