سلام خانم گل و خواهر مهربان نانسي خوبم
چطوري، اميد دارم سرحال باشي.
نانسي جونم امروز تو شعرات كه نوشته بودي بوي غريبي و دلتنگي مي اومد، خداي ناكرده چيزي شده.
اين فرهاد آماده هستش بشنوه چون خودش كوه درده خودت كه مي دوني. ولي با اين حال بايد خنديد و شادي كنيم تا غم يادمون بره خودت اينو گفتي به من، نه.
از عمر، چون غروب زماني نمانده است
وز جور شام تيره اماني نمانده است
چون شبنم خيال به گلبرگ ياد يار
از ما نشانه دير زماني نمانده است
بوديم يك فغان و خموشي مزار ماست
جز لحظه يي ظنين فغان نمانده است.
قربانت ـ فرهاد