وصيت
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو
من مي شناختم او را
نام تو راهميشه به لبداشت
حتي
در حال احتضار
آن دلشكسته عاشق بي نام و بي نشان
آن مرد بي قرار
هر روز پاي پ نجره غمگين نشسته بود
وگفتگو نمي كرد
جز با درخت سرو
در باغ كوچك همسايه
شبها به كارگاه خيال خويش
تصويري از بلندي اندام مي كشيد
و در تصورش
تصوير تو بلندترين سرو باغ را
تحقير كرده بود
او پاك زيست
پاكتر از چشمه اي نور
همچون زلال اشك
يا چو زلال قطره باران به نوبهار
آن كوه استقامت
آن كوهاستوار
وقتي به ياد روي تو مي بود