سلام آبجي اين شعر را تقديم مي كنم به تمام زنهايي كه ....
بي سرنوشت
او ميرود با گامهايي سست و لزران
او ميرود با جامهداني كهنه در دست
آغاز برف و ابتداي يك شب ژرف
پايان كارش با چنين آغاز پيوست
او ميرود، اما كجا؟ تا كوي يك دوست؟
يا سوي مهمانخانه؟ يا نزديك خويشان؟
آيا چه كس بيگفتوگو خواهد پذيرفت
او را چنين آشفته و مات و پريشان؟
هر گام او در امتداد يك خيابان
صد قصه از ترديد، بر جا ميگذارد
ناخواسته، چون پيكري پوينده در خواب
تا پيشخوان دكاني پا ميگذارد
در شيشهها آشفته نقش اوست پيدا
با برفها بر موي شبرنگش نشسته
ياد آور آن روز شيرين عروسيست
برفي كه بر موي سياهش تور بسته
آن روز، او در موجي از تور و پّر و گل
ليلي تني، شيرين لبي، افسونگري بود
تا چشم بر هم زد، ميان شور و شادي
دفتر نامش كنار همسري بود
فردا ميان آشيان كوچك عشق
با آرزوهاي بلند خود زني شد
كوشيد و جوشيد و تلاشي پر ثمر كرد
وان آشيان، قصر بلند روشني شد