همبستر ديروز او، امروز مرديست
معبود صد ليلي تني از سرمايه و سود
اما چه كس اين نكته ميداند كه اين زن
همپاي او يك لحظه از كوشش نياسود
آن مرد و آن قصر بلند و آن دل گرم
امروز درها را به رويش بسته دارد
فردا زني ديگر ميان جامهي تور
در خانهي ديروز او پا ميگذارد
اين بيوهي قانوني مردي توانگر
در پيش چشم كور قانون ايستاده
زان مايه و ثروت به نام « مهر و كابين »
قانون پشيزي چند در دستش نهاده
اي خانههاي گرم و اي دلهاي پر مهر!
در گوشهيي از گوشههاتان جاي او نيست
در پاكي اين چشمهاي شسته در اشك
چيزي به جز ناپاكي فرداي او نيست
تصوير زن در شيشههاي مه گرفته
بر موي پر برف پريشان ميكشد دست
از پشت ميز دكه، مردي با شگفتي
آهسته ميگويد به زن: « فرمايشي خانم هست؟»
زن بار ديگر خسته و مبهوت و تنها
بر برفهاي مخملي پا ميگذارد
هر گام او در امتداد آن خيابان
صد قصه از ترديد بر جا ميگذارد
او ميرود بي سرنوشتي از بد و خوب
آشفته و از سرگذشته خود گريزان
ميپيچد و ميلرزد و ميافتد از پاي
يك سايه از او در غبار برف ريزان . . .