دريــا بــا مــن
برف را در دستهايم ميفشارم
سردي يخ واره اش نمي تو اند شعله دستانم را خامو ش کند
شعله هاي دروني دلم .
آتشفشان دوباره آغازي ست
که بينهايت زمين را نقش رنگين ميزند
سکوتم ...در سراسر شب
فريادم ...در امتداد راه
سراب جاده ميخو اندم
ميدانم عاشق رفتنم ...
اما به آب نميرسم
چه تشنه ام
در کوير تلخ غربت ...
سپتامبر ???? ...///خيلي مخلصم عزيز ...به هر حال غربت همينه ...روز مرگي و ديگر هيچ ...اهورايي باشي و اوستايي ...///