ديروز زير باران آخرين غروب ديماه ،جوي آب شور سرازير شده بود از چشمه ها ، از چشمهام ، وقتي آن گمشده از راه رسيد .. .. نه آن كه از جاده آمده بود ! نه ! .. او كه از قلبي آمده بود تا قلبي .. .. او كه خورشيد را در رگهاي يخ زده عشق جاري ساخت .. او كه ... نميشود كه نوشتش آخر ! .... حالا ياكريمها هرچه بخوانند من باور ميكنم ... براي شستن گرد و غبار نشسته بر دل به باران نيازي نيست كه اصلا ! يك قطره آب شور كافيست ! .. حالا باور ميكنم كه بوي بهار نارنج را در سردترين روز سال هم ميشود حس كرد از نزديك !