گر سکوت اين گستره ي بي ستاره مجالي دهد،
مي خواهم بگويم: سلام!
اگر دلواپسي آن همه ترانه ي بي تعبير مهلتي دهد،
مي خواهم از بي پناهي پروانه ها برايت بگويم!
از کوچه هاي بي چراغ!
از اين حصار هر ور ديوار!
از اين ترانه ي تار...
مدتي بود که دست و دلم به تدارک ترانه نمي رفت!
کم کم اين حکايت ديده و دل،
که ورد زبان کوچه نشينان است،
باورم شده بود!
باورم شده بود،
که ديگر صداي تو را در سکوت تنهايي نخواهم شنيد!
راستي در اين هفته هاي بي ترانه کجا بودي؟
کجا بودي که صداي من و اين دفتر سفيد،
به گوشت نمي رسيد؟
تمام دامنه ي دريا را گشتم تا پيدايت کردم!
آخر اين رسم و روال رفاقت است،
که در نيمه راه رؤيا رهايم کني؟
مي دانم...!