به دست من گفتارم
در اين دنياي عاشق كش
به جرم تن گفتارم
من از انسان سخن گفتم
من از عاشق شدن گفتم
به من رندانه خنديدند
مرا هرگز نفهميدند
گرفتارم گرفتارم
به دست من گرفتارم
به جرم تن گرفتارم
منم از دودمان عاشقان تنها به جا مانده
دلم در آرزوي كوچ و تن بين شما مانده
به من آموخت اين فريادهاي تلخ بي پاسخ
كه هر چه در پي آنم فقط در قصه ها مانده
در اين دنياي وانفسا
ميان جمعم و تنها
كنون بگذار كه با تنهايي خود همنشين باشم
رها از قيد اين آلودگي هاي زمين باشم
به جرم عاشقي روياي ام خوانند باكم نيست
به ذات خود خيانت كرده ام گر غير ازاين باشم