من سرگردون ساده ، براي تو ، به دنبال باد دويدم ...!
انگار که هزاران سال است به دنبال باد دويدن قراره اين دل بيقرار است ...!
روزي رفتم که نباشم ، رفتم که ياد و خاطره اي ذهنم را در جاي ، جاي حاشيه متن بودنت ديگر جاي نماند ...! بي خبر از " دل من " که در جايي از اين شهر جا ماند ، از لابه لاي افکاري که نام مرا استفراغ ميکند و تهوع تکرار دريده شدن قفسه سينه ام را تداعي ميکند ...!
رفتم ! آري رفتم ..! به دنبال باد ...! بدنبال خويشتن خويشم که از شبي نه چندان دور در رهگذري خسته تر از يک انتظار ماندنت ، از انتهاي خستگي و بيهودگي و پوچي بجا مانده از خاطرات با تو بودن و در انتهاي هوايي راکد که روزي ثانيه هاي بودن ترا تنفس ميکرد ...! پوست شب پيدا بود .
زمانها از پي هم آمدند و رفتند ...! ولي " من " ندانستم که خود را کجاي آغاز بي پايان دنيايي اين چنين نا پاک و گرسنه در رملهاي کوير ، بي عاطفگي هاي تو ، گم کرده ام ..؟