چقدر خستگي راه را در پاهاي پينه بسته و آبله زده ام ، احساس کردم ...! و تو هيچ ندانستي که چقدر در پي تو با پاي پياده به دنبال باد، تا انتهاي راه دويدم ...!؟
و هيچ نيافتم ...! نه من را ، نه ترا ...! و باز گشتم به ابتداي راهي که تو هم ديگر در آن نباشي ... به آغازي که من بودم و خدايي که آن روز درخت سيب را آفريد ...! از ابتدايي ترين راه ، آغاز خواهم کرد.