آسمان سيل آسا فرو ريخت
كه خاك تفته به گل نشست
و زمين لرزيد بدانسان
كه آدميان خواب مرگ را به سختي آزمودند
و من كه بيدار مانده بودم
آيه هاي مقدس را نخواندم
فرياد خوان
واژگاني كه امروز در گلوگاه توست
كليدهاي دوزخند
و رنگ تزوير
نشاني از مرده ريگ من
اينك گورستاني به وسعت سرنوشت
با مردگاني به شمار زندگان
تا پايان زمان
افسانه فريب مرا مكرر مي خوانند