چراغي به دستم ، چراغي در برابرم ،
من به جنگ سياهي مي روم ،
گهواره هاي خستگي ، از کشاکش رفت و آمدها باز ايستاده اند ،
و خورشيدي از اعماق ، کهکشانهاي خاکسترشده را روشن مي کند .
فريادهاي عاصي آذرخش ؛
- هنگامي که تگرگ در بطن بي قرار ابر نطفه مي بندد
و درد خاموش وار تاک ، هنگامي که غوره خرد در انتهاي شاخسار طولاني ، پيچ پيچ جوانه مي زند -
فريادهاي من ، همه ، گريز از درد بود ،
چرا که من در وحشت انگيزترين شبها ، آفتاب را به دعايي نوميدوار طلب مي کرده ام ...