ديري ست که بيهوده چو مرغان خموشم
از ياد فراموشم و با خلق نجوشم
در نم نم باران بهاران . نگريزم
يک جام ننوشيدم و يک جام ننوشم
شب خفتم و . با مرغ شب اواز نکردم
با همنفسي عقده دل باز نکردم
ياران کهن را به ره خويش سپردم
از دام رها بودم و پرواز نکردم
در گوشه اي افتادم و رخساره نهفتم
چون لاله کوهي . به نهانگاه . شکفتم
از خويش. دو صد . طعنه جانسوز شنفتم
رنجيدم و اما سخن سرد نگفتم
من با کسي از خويش نگويم ـ که نگويم ـ کس هيچ نداند که به جان بسته اويم ـ گلزار من و باده من اوست
در خانه هر چه بجويم . همه جويم
. (محمد زهري ) ...///
دل من تنگه
* Del-e Man
click here