دقايق چقدر امشب مکث ميکنند ... صدا ها انگار همه کش مي آيند ... دستم به نوشتني دوباره نمي رود ! سکوتي تلخ صداي نفسم را ميشکند و ديگر هيچ به خاطر نمي آورم ... ! انگار که سالهاست در عمق آسمان از لاي پنچره به دنبال نسيم سحر گاهي نشسته ام ... که بيايد و در خنکاي آسماني صاف و بي ابر تنم را کمي خنک کند ...! ترانه اي مدام در گوشم ميخواند .. < من که دل به تو دادم چرا بردي ز يادم .. آهاي صداي گيتار .. آهاي قلب رو ديوار اگه دست توي دستام نذاري خدا نگهدار ... > ... نشسته ام و چاي تلخ مينوشم . ...<