بی تو طوفان زدة دشت جنونم صید افتاده به خونم !
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم!
بی من از کوچه گذر کردی ورفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان غمینم
تا خم کوچه بدنباله تو لغزید نگاهم توندیدی !
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی ؟ چون درخانه ببستم دگر از پای نشستم
گوئیا زلزله آمد گوئیا خانه فرو ریخت سره من بی تو من در همة شهر غریبم
بی تو کس نشنود از این دله بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی تو همه بود و نبودی ....
تو همه شعر و سرودی چه گریزی ز برم !؟
که زکویت نگریزم گر بمیرم ز غم دل به تو هر گز نستیزم
من و یک لحظه جدائی !! نتوانم ، نتوانم بی تو من زنده نمانم
هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر منزلش اول قدم رو به قفا کردن است
چون نکند چشم تو چاره دل خستگان زانکه قرار طبیب ، خسته دوا کردن است
عشق تو آزادکرد از همه قید ی مرا زانکه سلوک ملوک بسته رها کردن است
وعدة قتل مرا هیچ نکردی خلاف زانکه طریق وفا ، عهد وفا کردن است !