انالله وانا الیه راجعون
دلم خیلی گرفته ...یه مدتیه بدجور فشار رومه ...عصبی شدم وبه هم ریختم ..نمیتونم افکارم رو جمع کنم ...تا می آم خودمو جمع و جور کنم دوباره یه پُلتیک ِ عصبی دیگه میخورم ....چند وقت پیش شنیدم مهتاب ، از دوستای هم دانشگاهی ام سرطان خون گرفته ، براش خیلی دعا کردم ، از همه خواستم برای شفاش دعاکنن ... نماز خوندم از خدا خواستم به جای اون منو بِبَره از این دنیای کثیف و بی روح ...اما انگار خدا اونو بیشتر دوست داشت و چند روز پیش این دنیای لعنتی و پر از آشوب رو گذاشت و رفت و دخترکوچولوش برای همیشه تنها موند ...
حتماً تقدیر چنین بود!
مغزم هنگ کرده ، مثه بچه ها میزنم زیر گریه ! اونم من !که اشکمو کسی ندیده بود!از همه خسته ام ...نمیخوام هیچ کسی رو ببینم ...
بعضی ها فکر میکنند من خودمو می گیرم ..مغرورم ...بزار فکر کنن ...خسته شدم اونقدر به خاطر دیگران و فکرای احمقانشون زندگی کردم !
توانم کم شده ...خیلی....
پ . ن : یه چند تا دوست پیدا کردم ...که دردشون خیلی بزرگتر از منه ...و بیماری های لاعلاجی دارن که ....!
خوندن نوشته های اونا منو آروم می کرد و به منو به فکر بیشتر وا می داشت !
اما چند وقته دیگه هیچی آرومم نمی کنه ....خسته ام خسته ....