ساعت نزدیک 5 عصر بود از یه سازمانی اومدم بیرون تا برم خونه ......تا اومدم سوار ماشین بشم بارون تندو تند شروع کرد به باریدن ، انگار آسمون خدا هم مثه من بدجور دلش گرفته بود ، چون هر چی بارید آروم نشد و آخر بغضش رو با تگرگ ، ترکوند .
سریع نشستم توی یه تاکسی ، کلی خیس شده بودم ، پشت سرم سه تا آقا نشستن ..من تو حال خودم بودم که صدای موبایل آقای راننده منو از خودم آورد بیرون !
خانمش بود !بعد از کلی پرس و جو که کجایی و کی می آی و کلی سوال پیچ کردن و آقای راننده بنده خدا با کلی قسم آیه که بخدا مسافر دارم میبرم ...باشه می آم دنبالت ...الان دارم رانندگی میکنم ....و هی می گفت و اون خانم هم هی بیشتر گیر می داد.....
حالم داشت بهم می خورد از سیریش بازی خانمه ...ازطرفی سه تا آقاهه پشت سرمن که هر سه از کارمندای همون سازمان مربوط بودن! داشتن نجوا میکردن که چه جوری و از چه دری وارد صحبت با من بشن و توی این مسیر طولانی یه جوری مخ منو بزنن !!
باز رفتم توی رویای خودم ...تو رویای تو ... ...هیچ وقت نشدم مثه اون خانمه که کنکاشت کنم و عصبی ات کنم ....همیشه بهت اعتماد داشتم و دروغهاتم باور می کردم !
بارون تندتر شده بود ، شیشه ماشین داشت می شکست از تندی بارِ بارون!
- خانم ببخشید میشه شیشه رو بدید بالا ...خیلی سرده !
از رویای با تو پریدم بیرون ، بی حوصله شیشه رو کشیدم بالا ...دوباره موبایله آقاهه زنگ زد!باز خانمه بود ! صدای جیغ و دادش تمام فضا رو گرفته بود ...انگارزده بودن رو آیفون!
باز آقاهه بنده خدا با زبون خوش و آروم داشت میگفت : من گفتم ، زنگ می زنم ..مسافرا رو پیاده کنم می آم دنبالت ..تو برو یه کم بگرد خوش باش ...مراقب باش سرما نخوری ..بارون تند می آد ها.....
بغض امونم نمی داد! داشتم خفه می شدم انگار....کمبود تو و گرمای وجودت ،داشت منو از پا در می آورد ...
دوباره یه صدایی از پشت سرم ....خانم ببخشید شما هم مسیرتون اگه ......هستش ، آقای راننده از خیابون .....برن که خلوت تره و ترافیکش کمتره ! حوصله گوش دادن به بقیه حرفشو نداشتم چه برسه به جواب دادنشون! یکی داشتم از نوعه خودشون ..که برام تمام دنیام بود و حالا ..... دیگه چه حاجت به غیر!
کلافه تر می شدم هر چی بیشتر این پسرا وراجی می کردن و مزه می ریختن ، بیشتر حال من بد میشد !
نگاهم رو از روی گوشی ام بر نمی داشتم ، مبادا تو زنگ بزنی یا مسیج و من نشنوم ...آخ که چقدر منتظرو دلتنگت بودم ....
آهنگ سیاوش قمیشی داغ دلم رو تازه تر می کرد :
بارون رو دوست دارم هنوز چون تورویادم می آره حس میکنم پیشه منی وقتی که بارون می باره
آقای راننده موبایلشو برداشت شروع کرد به زنگ زدن ...خانمی خواستم بگم حتما لباس گرم با خودت ببری که با دوستات می ری سرما نخوری ...باد سردی می آد ....شب می آم دنبالت ...مراقب خودت باش و...
نمی دونستم چه جوری باید جلوی اشکامو بگیرم ! سرمو تکیه دادم به شیشه...آروم بغضم رو تو گلوم می فشردم ....
اونقدر بارون شدید بود که ماشینها از حرکت بازمونده بودن !
نمی تونستم بشینم توی ماشین ، باید راه می رفتم ،باید داد می زدم ...باید گریه می کردم ...باید صدات می کردم ....اما نمی تونستم !
پ . ن : چرا این قدر بی مهر شدی و سرد ...از آخرین باری که گفتی دوستت دارم چند وقت می گذره؟ حسابشو داری!؟ اما من دارم؟! خیلییییییییییی
سنگدلی تو ذات و خمیر مایه تو نبود ...چطور می تونی این قدر بی رحم بشی!!
توپاک تر از گل و دلت نازک تر از برگ گل بود ...چطوری میتونی اینقدر بی تفاوت باشی ؟؟
چقدر دلتنگ گرمای تنت بودم که توی اون فضای وحشی ، که گرما بخش دل پر آشوبم باشه
اما نبود!
چقدر دلم یه بغل میخواست که از بی کسی توش زار زار گریه کنم
اما .......!