تقویم را ورق زدم ، از آخرین بودنمان با هم 4 سال می گذشت ، مجبور بودم کاری کنم که ازمن دور بشه . به خدا به خاطر خودم نبود .....دلم راضی نبود ..نمی تونستم . اگر التماس مادر و پدرش نبود هیچ وقت این طور نمی روندمش ازخودم .....خیلی دوسم داشت...عشق به پاکی عشق اون تاحالاندیده بودم ...خالص و بی ریا...نمی دونستم چه کنم که دلسرد بشه از من تا پدر ومادرش آرامش پیداکنن!
آخه اونا عشق اون رو به من مانع ادامه تحصیل اون می دونستند و مانع موفقیت های آینده اش !
هرطوری که حرف زدم نتونستم توجیهشون کنم که "بابا اینا ربطی به هم نداره"
دوسش داشتم ، نمی خواستم غرورش رو بشکنم اما تنها راه بود ! بد شکست ، اون شکست ، منم شکستم اما بی صدا... مبادا که از شکستنم دلش سُر بخوره دوباره برگرده .
تا اینکه او رفت .....از دورادور خبرش رو می گرفتم از دوستاش ، از دوستای مشترکمون .
درسش رو خوند ، رفت دانشگاه ...و بعد کاردانی به کارشناسی ..برا خودش شد یه آقا مهندس کامپیوتره تمام عیار....چیزی که همیشه دوست داشت ودوست داشتم .
همیشه دلتنگش میشدم ...خیلی خوابشو می دیدم ...به خاطر دورغی که بهش گفته بودم که بزاره و بره نمی دونستم چه جوری دله خودمو باید آروم کنم !
اون سخت دل کند ،اما وقتی رفت....رفت! و من شدم یه شکسته بال ، با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرینش ..از ابتدای بهارِ بودنش ...تا انتهای زمستان ِ رفتنش !
پ . ن : نمیدونم الان کجاست ؟ خیلی وقته که ازش کوچکترین خبری ندارم ، امروز یادشو کردم و دلتنگیشو...یه نشونی ازش دیدم توی دفتر دلم ، دلم میخواد بود تا روی شونه هاش زار زار گریه می کردم و میگفتم که در نبودش چه گذشته بر من ! دلم آرامش می خواد ...آرامش بعد از طوفان طولانی
آن سفرکرده که صدقافله دل همره اوست هرکجا هست خدایا به سلامت دارش