مي تراود مهتاب ... مي درخشد شب تاب ... نيست يک دم شکند خواب به چشم کس و ليک غم اين خفته چند خواب در چشم ترم مي شکند . نگران با من استاده سحر ، صبح مي خواهد از من ، کز مبارک دم او ، آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر ؛ در جگر ليکن خاري ، از ره اين سفرم مي شکند ، نازک آراي تن ساق گلي که به جانش کشتم و به جان دادمش آب ، اي دريغا ! به برم مي شکند ... دستها مي سايم تا دري بگشايم ، بر عبث مي پايم تا به در کس آيد ؛ در و ديوار بهم ريختشان ، بر سرم مي شکند ... مي تراود مهتاب ... مي درخشد شب تاب ...