• وبلاگ : تنها بياد تو
  • يادداشت : خاطره اي از نبودِ تو
  • نظرات : 8 خصوصي ، 30 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام به عاشق خسته  عجب بابا..پي مسئله عشقي بوده كه اينهمه تو هم بودي!!!!!!!وقتي جوون تر بودم بارها نقش اين آقاي بي معرفت رو بازي كردم...بعدش يه اتفاقهائي افتاد كه مسير زندگيم عوض شد...دوست داشتم خاطراتم رو تو وبلاگ بنويسم تا ديگرون درس عبرت بگيرند..ولي از ترس اينكه سرزنشم كنن هيچي ننوشتم...حتي اونقدر از گذشته خودم بدم مياد كه دوست ندارم واسه كسي خودم رو مثال بزنم...اون موقع از خودم ضرب المثل زياد در مياوردم...مثل:عشق رو با عشق ميشه شست...بيخيال...ولي يه كاغذ بذار جلوت...يه طرفش از خوبيهاش بنويس....يه طرفش بدون عشق و وابستگي...از اخلاقهاي بدش....خيلي بي رحمانه اين قسمت رو بنويس....اون وقت ببين كدوم طرف سياه تره؟بعدش بشين فكر كن ببين اين عشقه يا عادته....منطقي باش....وقتي به نتيجه رسيدي....و ميبيني كه ارزش اشكها و بغضها و ناراحتيهاي تو رو داره....برو جلو...خودت رو كوچيك كن و بخواه....اگه نشد...واسش دعا كن...لبت رو خندون و دلت رو گرم نگه دار و بگو:خوب شد زودتر فهميدم كه ما واسه هم نيستيم...اگه تو زندگي....يا ديرتر اين رفتارهاي سردش رو مي فهميدم...چه فاجعه اي ميشد...خدايا شكرت كه حالا اينارو بهم گفتي....نمي خوام نصيحتت كنم...دوست هم ندارم از تجربياتم كه بيشتر واسه ديگرون تلخ بوده بگم....ولي بدون اشك تو و غرور تو خيلي با ارزشتر از دنياي دور و برته....اگه حرفام رو قبول داري تو وبلاگم بنويس....تا حداقل دلم خوش باشه به اينكه گذشته سياهم كسي رو راهنمائي كرده!!!اما به قول خدا بيامرز...عشق آدمو كور ميكنه..به هر چي مجبور مي كنه....