• وبلاگ : تنها بياد تو
  • يادداشت : عشق....
  • نظرات : 8 خصوصي ، 131 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بامداد 

    كسي از دور او را نگاه مي كرد كه افتان و خيزان پاي بر برگهاي زردو سرخي مي گذاشت كه روزگاري كه او سبز بود و آن برگها نيز سبز بودند با دوستش شادمانه از كنار پارك ساعي عبور مي كرد.

    حالا هم او زرد و رنجور شده بود و هم آن برگهايي كه زماني از بلنداي تنها صنوبر وحشي پارك نگاهش مي كردند.

    خاطرات يك عشق چروكيده و شايد نكوهيده و خاطرات دستهاي گره شده به يكديگر در زمانه با هم بودن و حالا هم اوست كه خود را مي بيند چه ژنده پوش و بي انگيزه قدم ميزند بر روي صورت برگهاي تنها كه در صف ترانزيت رفتگران شهرداري نشسته اند و تباهي را انتظار مي كشند.

    او نيز به خود مي نگرد و خاطرات خاكستري يك عشق گمشده را در امتداد جاده منتهي به پارك مي بيند و افسوس مي خورد بر ياري كه زماني بود و حالا سايه اي هم از او به عاريت نمانده است.

    پس تفكر مي كند كه آن يار بود يا سايه اي بود كه توهم او را به سراب عشق رهنمون مي كرد و در اين فكر پاي بر ديواره هاي پارك مي زند و زمزمه مي كند :

    اي دل نگفتمت نرو از راه عاشقي

    رفتي بسوز كاين همه آتش سزاي تست