انالله وانا الیه راجعون
دلم خیلی گرفته ...یه مدتیه بدجور فشار رومه ...عصبی شدم وبه هم ریختم ..نمیتونم افکارم رو جمع کنم ...تا می آم خودمو جمع و جور کنم دوباره یه پُلتیک ِ عصبی دیگه میخورم ....چند وقت پیش شنیدم مهتاب ، از دوستای هم دانشگاهی ام سرطان خون گرفته ، براش خیلی دعا کردم ، از همه خواستم برای شفاش دعاکنن ... نماز خوندم از خدا خواستم به جای اون منو بِبَره از این دنیای کثیف و بی روح ...اما انگار خدا اونو بیشتر دوست داشت و چند روز پیش این دنیای لعنتی و پر از آشوب رو گذاشت و رفت و دخترکوچولوش برای همیشه تنها موند ...
حتماً تقدیر چنین بود!
مغزم هنگ کرده ، مثه بچه ها میزنم زیر گریه ! اونم من !که اشکمو کسی ندیده بود!از همه خسته ام ...نمیخوام هیچ کسی رو ببینم ...
بعضی ها فکر میکنند من خودمو می گیرم ..مغرورم ...بزار فکر کنن ...خسته شدم اونقدر به خاطر دیگران و فکرای احمقانشون زندگی کردم !
توانم کم شده ...خیلی....
پ . ن : یه چند تا دوست پیدا کردم ...که دردشون خیلی بزرگتر از منه ...و بیماری های لاعلاجی دارن که ....!
خوندن نوشته های اونا منو آروم می کرد و به منو به فکر بیشتر وا می داشت !
اما چند وقته دیگه هیچی آرومم نمی کنه ....خسته ام خسته ....
سلام....
تو پست قبلی قرار شد درباره شیطنت های ، این دختر دایی فینگالی ام ( آیدا) که با شیطنت هاش ، حکومتی میکنه میکنه ، براخودش ، بنویسم!
یه روز مامان آیدا اومد خونه ما و دیدم دستش باند پیچی هست گفتم چی شده!زن دایی محترم ؟ انگاری که داغ دلش تازه شده باشه اخمی کرد به من و گفت: سوخته!
گفتم چه جوری !؟
چپ چپ نگام کرد گفت : همش تقصیر توهه که اینقدر طرفداری این آیدا رو میکنی !؟
شاخ در آوردم !گفتم : وا!مگه این دختره منه !خب بگو ببینم چی شده !؟
گفت : چند روز پیش آیدا شیطونی کرد و وقتی دعواش کردم بلبل زبونی کرد منم رفتم یه قاشق رو داغ کردم ، یه ذره که گرم شد برا تنبیه آوردم گذاشتم رو دست ِ آیدا ،
گفتم : دیگه حرف بد نزنی ها !
آیدا کله شق هم خم به ابرو نیاورد و رفت!
فرداش خواهرم اومد خونمون ، داشتیم دوتایی حرف از این ور و اون ور میزدیم یه دفه دیدم چشمام سیاهی رفت و دادم به هوا رفت ! بعد از چند دقه چشام که وا شد آیدا رو بالا سرم دیدم با کفگیری که رنگش از داغی ذوب شده وایساده بالاسرم ، و میگه : دیگه منو داغ نکنی ها!
بعداً کاشف به عمل اومد که آیدا طی یک نقشه جنائی ، کفگیر رو روی شومینه گذاشته ، و وقتی که مامانش با خاله اش در حال حرف زدن بوده ، یه دستگیره برداشته که دستش نسوزه و حسابی که کفگیر داغ شده بوده وارد عمل شده و نقشه اش رو اجراکرده !
وای خدا...من به جای دلداری دادن ، یک ساعت غش غش خندیدم !
و زن دایی ام حرص می خورد و زیر لب غرولند میکرد !
پ. ن : آیدا ، به خاطر کاری که کرده بود بدجور تنبیه شد ، اما نه تنها مادرِ آیدا ، بلکه تمام مادران فامیل ، دوست ، آشنا ، از اون به بعد یاد گرفتن که تنبیه بدنی بچه ها ، چه عواقبی میتونه داشته باشه !