بیزارم از یکی شدنی که اسارت را به ارمغان دارد ...بیزارم از تمام استرس های بی خود که باورود تو به روزنه زندگی ام وارد شده .......!!!!!
از سکوتِ پر از فریاد خسته ام ...از تحمل و آبروداری خسته ام ....از اجبار لبخند زدن پیش تمام دشمنان دوست نما ، خسته ام ...چه شده است مرا ؟؟خدایا یاری ام ده ....
از قصرپوشالی که برایم ساخته ای .... و تنها برایم ابهت زندان را هر لحظه نمایان میکند، متنفرم
از تمام وعده و وعید ها ....از همه عشق بازی ها ...از تمامی حس عاشق بودن ظاهری ات...از مهربانی ات که نقاب زده و در پس آن چیزی جز بی رحمی و خشونت نیست
خدایا ....بندگانت به کدام سو رفته اند؟ اینها بنده تو اَند آیا ؟؟؟؟ به کدام مذهب هستن این مسلمانان از خدا بی خبرت؟؟خدایا......؟عجب صبری خدا دارد؟
خدایا ...صبوری ات را شکر! بریده ام خدایا..!!!
تمام سلول های بدنم فریاد است وبیزاری
به که پناه ببرم خدایا؟؟؟؟به جنون نزدیکم یا مرگ؟ نمی دانم ...!
خدایا تحمل دیگر ندارم ....دستم را بگیر..
یادمه 3 یا 4 سالم که بود اونقدر باهوش بودم و شیطون که زودتر از هم سن و سالهای خودم خیلی چیزا رو یاد گرفتم و وقتی 5 سالم بود کتابهای برادر بزرگم رو که کلاس اول بود میخوندم و به اون دیکته می گفتم !
همیشه خونمون پربود از هدیه هایی که بابت شعرها وسوره های قرآن که حفظ بودم و از اطرافیان میگرفتم وتوی تمام دوستام و فامیل همیشه مثال یک دخترِ موفق و زرنگ رو که میخواستن بزنن، اسم من طلایه دار بود . ازطرفی چون یکی یکدونه دخمل هم بودم ، مادرم هر روز یه لباس می دوخت برام ورنگ و وارنگ تنم می کرد.
از همون کوچیکی شجاع بودم و مستقل ... و زودتر از سنم بزرگ شده بودم .....یادم می آد وقتی اولین روز رفتم مدرسه ، مامانم، داداش بزرگترم رو برد مدرسه (لاکردار ِ لامذهب از اون کوچیکی هم بچه ننه بود !)
و منه یکی یک دونه دخمل! گفتم :"مامانی من خودم تنها می رم مدرسه! " و در نهایت غربت تنهایی رفتم کلاس اول!
اونقده دختره شر و شیطونی بودم که نگو ..پسرهای محل از چند کیلومتری خونمون رد نمی شدن...همشون یه دور کُتَکِه رو خورده بودن ....
حکومتی می کردم برا خودم (چقدر نوشابه باز کردم براخودم)
یادش بخیر
ازاون روزا سالیان سال می گذره ومن بزرگ تر شدم وخیلی مستقل تر از اون وقتا
یه دختر دایی دارم به اسم آیداکه الان 7 سالشه ......هر کی منو میشناسه می دونه که آیدا تمام جون و عمر منه آیدا تنها دختری که شبیه به منه .....و من برا همین عاشقشم شیطون ...شیرین .... نترس و شجاع
از اینکه هرچی بزرگتر میشه اخلاقیاتش بیشتر شبیه من میشه به خودم می بالم ...اما از طرفی دوس ندارم شبیه من بشه ... استقلال ومتکی بودن آدم به خودش ، گاهی خیلی آدم رو تنها می کنه ...همه فکر میکنن "خوب این از عهده اش بر می آد دیگه ....خودش می تونه دیگه" و اون وقت در اوج قدرت آدم می بینه چقدر بی کَس و تنهاس!
به قول عمو جونیم " دونستن همه مسائل زودتراز اونکه سنِ آدم برسه نه تنها خوب نیست بلکه به ضررآدمه "یه وقتا که تو کشاکش روزگار که غرق می شم ، به خودم فکر میکنم ....گاهی دلم برا خودم می سوزه ....درسته که خدا رو شکر الان موفقم و تو خیلی چیزا خیلی جلوتر از هم سن و سالهای خودم هستم اما....!
. پ. ن 1: توی پست بعدی چندتا از خاطرات و شیرین کاری های آیدا رو مینویسم
. پ. ن 2 : مهتاب ( دوستم که سرطان داره ) دکترا از بیمارستان جوابش کردن وتوی خونه بستری شده و روز به روز بدتر میشه ; براش دعا کنید .