• وبلاگ : تنها بياد تو
  • يادداشت : عجب صبري خدا دارد ..!
  • نظرات : 24 خصوصي ، 213 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    11   12   13   14   15      >
     

    بادل به ميان قطب بايد پوييد.....به سمت شمال يا جنوب دل جوئيد.....هر سوكه تو بنگري همه يكرنگيست.....يكدست سفيد عطر عشقي بوئيد.....ما زاده عشقيم ميان دل يار.....بر رخ به جمال او همه دل روئيد......!!!!!!!!!!!

    سلام آبجي گلم اميدوارم كه حال شما خوب باشه.

    عيد قربان را به شما خانم خوب تبريك ميگم

    ز شب نيمي گذشت و پرتو اه

    به كنج كلبه ام ناخوانده سر زد

    سپيده بر سياهي هاي جانم

    ز نو نقشي دگر، رنگي دگر زد

    ميان چند نقش دود مانند

    يكي زان ديگرانم زنده تر بود

    زخش از مستي او راز مي گفت

    دو چشمش از شرر سوزنده تر بود.

    قربانت فرهاد

    ديوارهاي خالي اتاقم را

    از تصويرهاي خيالي او پر مي كنم

    خداي من زيباست

    خداي من رنگين كمان خوشبختي ست

    كه پشت هر گريه

    انعكاسش را

    روي سقف اتاق مي بينم

    من هيچ

    با زبان كهنه صدايش نكرده ام

    و نه

    لاي بقچه پيچ سجاده

    رهايش

    او در نهايت اشتياق به من عاشق شد و

    من در نهايت حيرت

    حالا

    گاه گاهي كه به هم خيره مي شويم

    تشخيص خدا و بنده چه سخت است

    + همون 
    هي ! نانسي ! به خواهر خوانده ات بگو فلاني گفت : شراره هاي دلم را روي هر كاغذ و صفحه اي كه ميچيدم آتش ميگرفت ، نسوز ترين صفحه دم دستم همين جا بود !
    + همون 

    ديروز زير باران آخرين غروب ديماه ،‏جوي آب شور سرازير شده بود از چشمه ها ، ‏از چشمهام ، وقتي آن گمشده از راه رسيد .. .. نه آن كه از جاده آمده بود ! نه ! .. او كه از قلبي آمده بود تا قلبي .. .. او كه خورشيد را در رگهاي يخ زده عشق جاري ساخت .. او كه ... نميشود كه نوشتش آخر ! .... حالا ياكريمها هرچه بخوانند من باور ميكنم ... براي شستن گرد و غبار نشسته بر دل به باران نيازي نيست كه اصلا ! يك قطره آب شور كافيست ! .. حالا باور ميكنم كه بوي بهار نارنج را در سردترين روز سال هم ميشود حس كرد از نزديك !

    + همون 

    .. هنوز بوي بهار ميدهم من ! .. واي !! چقدر دلم تنگ شده براي رنگ پرتقال !! .. پرتقال چه رنگي است اصلا ؟؟

    + همون 
    ديروز در آخرين غروب اين ديماه شوخ دلم ميخواست داد بزنم آنقدر كه تمام جيغهاي نانسي گم شوند و او هلهله كنان به همه آتش پاره ها خبر دهد كه در گرگ و ميش آن غروب رويايي ، رنگين كماني از جنس شعر ، نور و عشق در آسمان آرزوهاي يك نفر روييده است .. دلم ميخواست بگويد كه صبا ميتواند در مه آلود ترين ثانيه ها مهتاب را روشن كند تا به همه ابرهاي خاكستري غربت ثابت كند كه شب عاشقي سياه نيست هرگز .. براي خواهرت اسپند دود كن آتش پاره
    + همون 
    آمدي .. كز كرده بودم و تازيانه ام كنار دستم .. درست در آخرين غروب اين ديماه بازيگوش .. واي ! من چقدر بدهكارم به اين غروب آخر ! چقدر گله كردم از ديماه و آخرين روزش ! ..اصلا يادم نبود كه پروانه بي خبر متولد ميشود ... يادم نبود كه فصل عاشقي دي و بهمن ندارد اصلا
    + همون 
    همين حالا مرغ بي دل دل من هزار بهانه براي بالگشودن دارد ، آنقدر كه دوست دارم باز عاشقانه بنويسم مثل خودم براي صبا .. فداي يك مژه شكسته ات دختر ! .. دلت تنگ شده بود بي دل ؟
    .. چرا نگفتي ؟ چرا ننوشتي ؟ ..ها ! يادم نبود ! يادم نبود ! دل را كه نميشود نوشت ! طپش را كه نميشود خواند ! بي قراري را كه نميشود ديد
    + ali_1382+1 

    شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟
    استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني!
    شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.
    استاد گفت: عشق يعني همين!
    شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
    استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
    شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم.
    استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين!!

    از همين جا هم از همه عزيزان كه بهشون سر نزدم عذر خواهي ميكنم ... در اولين فرصت خدمت تك تكشون ميرسم ...يا حق ...محمدضا ( پوچ )
    سلام نانسي ...خوبي ؟ ...من خوب نيستم ...نوشته هاي قشنگت به ناراحتي ام افزود ... راستش تنها خاله ام و يادگار مادر خدا بيامرزم رو توي خونش و فقط بخاطر مقداري طلا كشتند ... اونم به طرز وحشتناكي كه هنوز روحيه ام رو بدست نياردم ...اول خفه اش كردند و بعد به آتش كشيدند ...و بنده خدا تا صبح روز بعد سوخت و خاكستر شد ... خدا به خانوادش صبر بده كه بتونن اين مصيبت رو تحمل كنن ... چه دنيايي مسخره اي ... ببخش كه زياد حال و حوصله ندارم ...پاينده باشي

    سلام

    وبلاگ قشنگي داري، حتمأ باز هم به وبلاگت سر مي زنم.

    سلاممممممممممممممممممممممم يوهووووووووووووووووووووووو دوباره سلاممممممممممم صد تا سلاممممممممممممم به آبجي گلم خوبي عزيز . خيلي قشنگ بود . كجائي عزيز آفتابي نمي تابي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ كم مي بينيمت دلم براتون تنگ شده . فراموش كردي كه يه داداش كوچلو هم همين دور و برها داري ( چشمك ) . اميدوارم كه هر كجا هستي شاداب و سر زنده باشي . باي باي ***** دادا سياوش _ 006
    سلاممممممممممممممممممممممم يوهووووووووووووووووووووووو دوباره سلاممممممممممم صد تا سلاممممممممممممم به آبجي گلم خوبي عزيز . خيلي قشنگ بود . كجائي عزيز آفتابي نمي تابي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ كم مي بينيمت دلم براتون تنگ شده . فراموش كردي كه يه داداش كوچلو هم همين دور و برها داري ( چشمك ) . اميدوارم كه هر كجا هستي شاداب و سر زنده باشي . باي باي ***** دادا سياوش _ 006
     <    <<    11   12   13   14   15      >