بادل به ميان قطب بايد پوييد.....به سمت شمال يا جنوب دل جوئيد.....هر سوكه تو بنگري همه يكرنگيست.....يكدست سفيد عطر عشقي بوئيد.....ما زاده عشقيم ميان دل يار.....بر رخ به جمال او همه دل روئيد......!!!!!!!!!!!
سلام آبجي گلم اميدوارم كه حال شما خوب باشه.
عيد قربان را به شما خانم خوب تبريك ميگم
ز شب نيمي گذشت و پرتو اه
به كنج كلبه ام ناخوانده سر زد
سپيده بر سياهي هاي جانم
ز نو نقشي دگر، رنگي دگر زد
ميان چند نقش دود مانند
يكي زان ديگرانم زنده تر بود
زخش از مستي او راز مي گفت
دو چشمش از شرر سوزنده تر بود.
قربانت فرهاد
ديوارهاي خالي اتاقم را
از تصويرهاي خيالي او پر مي كنم
خداي من زيباست
خداي من رنگين كمان خوشبختي ست
كه پشت هر گريه
انعكاسش را
روي سقف اتاق مي بينم
من هيچ
با زبان كهنه صدايش نكرده ام
و نه
لاي بقچه پيچ سجاده
رهايش
او در نهايت اشتياق به من عاشق شد و
من در نهايت حيرت
حالا
گاه گاهي كه به هم خيره مي شويم
تشخيص خدا و بنده چه سخت است
ديروز زير باران آخرين غروب ديماه ،جوي آب شور سرازير شده بود از چشمه ها ، از چشمهام ، وقتي آن گمشده از راه رسيد .. .. نه آن كه از جاده آمده بود ! نه ! .. او كه از قلبي آمده بود تا قلبي .. .. او كه خورشيد را در رگهاي يخ زده عشق جاري ساخت .. او كه ... نميشود كه نوشتش آخر ! .... حالا ياكريمها هرچه بخوانند من باور ميكنم ... براي شستن گرد و غبار نشسته بر دل به باران نيازي نيست كه اصلا ! يك قطره آب شور كافيست ! .. حالا باور ميكنم كه بوي بهار نارنج را در سردترين روز سال هم ميشود حس كرد از نزديك !
.. هنوز بوي بهار ميدهم من ! .. واي !! چقدر دلم تنگ شده براي رنگ پرتقال !! .. پرتقال چه رنگي است اصلا ؟؟
شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست؟استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياوراما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني!شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: چه آوردي؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم.استاد گفت: عشق يعني همين! شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي! شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم. استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين!!
سلام
وبلاگ قشنگي داري، حتمأ باز هم به وبلاگت سر مي زنم.