گر غزل دل را هوايي مي کند |
مثنوي جان را خدايي مي کند |
واي اگر اين مثنوي تعطيل شد |
فرصت اندک پس بر آن تعجيل شد |
گر نمي سازد فراهم قصّه را |
خود مهيّا گرچه دلگير او زما |
شور و حال مشتري شايد نبود |
يا سبکسر خفت و خوابش در ربود |
اين چو گفتم قصّه اي ياد آوري |
يخ فروش دوره گرد و مشتري |
فصل تابستان و گرما، تيرماه |
روز گار مردم از گرما سياه |
مرد پير دوره گرد يخ فروش |
قالب يخ کنج ديواري ، خموش |
منتظر شايد خريداري به پيش |
واي اگر ظهر آيد و گرماي بيش |
دست خالي با چه رويي خانه را |
با سر افکنده بالا شانه را |
چشم فرزندان به دستم چون کنم |
اين شکايت بر تو اي بي چون کنم |
گر بگويم همچو ديروزم روال |
اين سخن کي مي کند باور عيال |
قيل و قالش گر چه از روي حساب |
حرف حق را از چه مي گويي جواب |
کاش کار ديگري، يخ را چه سود |
تابش خورشيد نابودم ز بود |
از چنين گفتار او يخ شد خجل |
قطره قطره شد فرو در آب و گل |
وقت ظهر و کيسه خالي به دست |
سر به زانو گوشه ي ميدان نشست |
زد به پشت اش آشنايي ، هي عمو! |
بر چه حالي ؟کسب و کارت را بگو |
_ حال و روزم را رها ختم کلام |
مشتري بر ما نه ، امّا يخ تمام
شمس الدين عراقي ...
|