و اينک. اين زمان است ميگذرد آرام!
و اين من است که از بخشش شبانهء نگاهت و کلام خوانده شد ات ميآيد.!
نگاهت پر از نور بود و صداقتي ماندگار. تا کنون . تا به فردا.!
بي پرده بگويم!
از نگاهت بالا رفتم. در نگاهت سبز شدم . به نگاهت انس گرفتم!
و من در آنجا ماندم!....
و باز اين منم پرومته اي در پناه افسون نفسهايت.
و باز اين تويي پرند ه ايي کوچک!
در پناه گرم آتش نفسهايم.!
سلام خوبي ابجي جونم
ممنون منهم خيلي
منتظر ابديت جديدتم
داداشي هميشه بيادته
چقدر خستگي راه را در پاهاي پينه بسته و آبله زده ام ، احساس کردم ...! و تو هيچ ندانستي که چقدر در پي تو با پاي پياده به دنبال باد، تا انتهاي راه دويدم ...!؟
و هيچ نيافتم ...! نه من را ، نه ترا ...! و باز گشتم به ابتداي راهي که تو هم ديگر در آن نباشي ... به آغازي که من بودم و خدايي که آن روز درخت سيب را آفريد ...! از ابتدايي ترين راه ، آغاز خواهم کرد.
من سرگردون ساده ، براي تو ، به دنبال باد دويدم ...!
انگار که هزاران سال است به دنبال باد دويدن قراره اين دل بيقرار است ...!
روزي رفتم که نباشم ، رفتم که ياد و خاطره اي ذهنم را در جاي ، جاي حاشيه متن بودنت ديگر جاي نماند ...! بي خبر از " دل من " که در جايي از اين شهر جا ماند ، از لابه لاي افکاري که نام مرا استفراغ ميکند و تهوع تکرار دريده شدن قفسه سينه ام را تداعي ميکند ...!
رفتم ! آري رفتم ..! به دنبال باد ...! بدنبال خويشتن خويشم که از شبي نه چندان دور در رهگذري خسته تر از يک انتظار ماندنت ، از انتهاي خستگي و بيهودگي و پوچي بجا مانده از خاطرات با تو بودن و در انتهاي هوايي راکد که روزي ثانيه هاي بودن ترا تنفس ميکرد ...! پوست شب پيدا بود .
زمانها از پي هم آمدند و رفتند ...! ولي " من " ندانستم که خود را کجاي آغاز بي پايان دنيايي اين چنين نا پاک و گرسنه در رملهاي کوير ، بي عاطفگي هاي تو ، گم کرده ام ..؟